آدمیی، آدمیی، آدمی


بسته دمی، زانک نهٔ آن دمی

آدمیی را همه در خود بسوز


آن دمیی باش اگر محرمی

کم زد آن ماه نو و بدر شد


تا نزنی کم، نرهی از کمی

می برمی از بد و نیک کسان؟!


آن همه در تست، ز خود می رمی

حرص خزانست و قناعت بهار


نیست جهان را ز خزان خرمی

مغز بری در غم؟! نغزی ببر


بر اسد و پیل زن ار رستمی

همچو ملک جانب گردون بپر


همچو فلک خم ده، اگر می خمی